یک شب ،شرهانی (3)
   نوشته شده توسط :ارجمندی در 89/1/7 - 11:57 ع

زمزمه ای بلند شد، عمار شروع کرد به عاشورا خواندن چه سوزی دارد صدایش....با عاشورا زنده میشوم!
حرف مصیبتهای حسین(ع) که می آید اشکم جاری میشود و بغضم میترکد ، گفتم حسین حالا معنای غربت را فهمیدم وقتی هیچ کس جز خدا نمی ماند!...عمار عاشورا می خواند.....و آب انگار؟!...انگار...
اتوبوس جلویی که فقط چراغش معلوم بود وداشت میرفت وایساده، فکر کنم آ نها هم جلوتر گیر افتاده اند
عرفان دارد با عکس خواهر زاده اش که من اتفاقی روز عاشورا گرفته بودم و نیمدانستم خواهر زاده ی اوست خدا حافظی میکند.
چند نفر دارند در میان جاده از سمت اتوبوس جلویی بطرف ما می آیند...مهدی و حاج آقا هستند....حاج آقا لباس روحانیتش را در آورده و پاهایش را بالا زده تا کمک ما بیاید.....معلوم شد عمق آب کنار جاده که ما سر خورده ایم زیاد است و وسط جاده حدود نیم متر است...عاشورا دارد تمام میشود....
بچه ها از پنجره ی راننده بیرون میروند نمی خواستم بگویم چطور.... و لی باور کن نمی توانم از کنارش بگذرم
دونفر از بچه ها بیرون پاهایشان کنار جاده است و دستهایشان به لبه پنجره و بدنشان را پل کرده اند
بدنشان را پل کرده اند تا ما رد شویم!....همان کسی که گفتم گریه می کردوقتی که خواست برود گفت من بدون محمود نمیروم، داد زدم سرش که یالا برو ،فیلم سینمایی که نیست این اداها رو در میاری ،برو میگم!.... و رفت....من به بهانه ی بستن بند کفشم لفتش دادم تا اگر قرار هست اتوبوس را آب ببرد من هم با جواد و اصغر و عمار بمانم....اما اصغر اینقدر داد زد که مجبور شدم بروم من و کمی بعد عمار....
بچه ها روی کمر آن دو نفر پا می گذاشتند و می پریدند انطرف! من نگذاشتم! نتوانستم بگذارم...

یک شب،شرهانی(1)
یک شب شرهانی (2)




... نظر ...